★★★ باژبود ★★★

*** عرفان و هنر اسلامی ***

با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ ★★★ باژبود ★★★ خوش آمد میگویم ... برای مشاهده کامل مطالب از آرشیو مطالب وبلاگ استفاده کنید.

طلوع عشق !


تبریک ! تبریک !


زادروز زایش زندگی فزا ، زیبا و خجسته ی نگار عامی و مکتب ندیده ی ما ، همو که به یک غمزه صد مدرس را مسأله آموز گشت ؛ بر شما همراهان وبلاگ " باژبود " مبارک و میمون باد . اکنون کروبیان و ملکوتیان به شادخواری پرداخته و ناسوتیان را غرق گل و گلاب کرده اند .

" طلع البدر علینا من ثنیات الوداع ***** وجب الشکر علینا ما دعا لله داع ...

امید که در سایه سار این شجره مبارکه ، روزگار بکام همه بوده باشد .

" یا محمد ( ص ) ادرکنا ... "

دعاگوی همگی شما : مجید شجاعی - شهر مقدس قم .


برچسب ها: طلوع عشق ,
[ بازدید : 717 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ پنجشنبه 25 آذر 1395 ] [ 12:02 ] [ ★★★ مجید شجاعی ★★★ ]

[ ]

عطر صلوات بر محمد و آل محمد ( ص )


ﻋﻄﺮﯼ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺻﻠﻮﺍﺕ ﺑﺮ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ‏( ﺹ ‏) ﻧﺼﯿﺐ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ :


ﻣﻼ ﺁﺧﻮﻧﺪ ﻣﻌﺼﻮﻣﯽ ﻫﻤﺪﺍﻧﯽ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺷﺎﮔﺮﺩﯼ ﻫﺎﯼ ﺍﻣﺎﻡ ‏( ﺭﻩ ‏) ﺑﻮﺩ ، ﺩﺭ ﺍﯾﺎﻡ ﻣﺬﻫﺒﯽ ، ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺵ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺖ . ﺍﻭ ‏( ﻣﻼ ﺁﺧﻮﻧﺪ ‏) ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﺮﺩﻡ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻮﯼ ﻋﻄﺮ ﻏﯿﺮ ﺩﻧﯿﺎﯾﯽ ﺩﺍﺷﺖ . ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﭼﻪ ﻋﻄﺮﯼ ﻣﯽ ﺯﻧﯽ ، ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ ﻣﻦ ﺍﺻﻼ ﻋﻄﺮ ﻧﻤﯽ ﺯﻧﻢ . ﻓﻬﻤﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ .
ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺩ ﻣﻌﻄﺮ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﺴﯿﺎﺭﺻﻠﻮﺍﺕ ﻣﯽ ﻓﺮﺳﺘﻢ ، ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪﻡ ﺩﺭ ﺟﻤﻌﯽ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ‏( ﺹ ‏) ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ، ﻫﺮﮐﺴﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮﯾﻦ ﺻﻠﻮﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻣﻦ ﻣﯽ ﻓﺮﺳﺘﺪ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮﺩ ، ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺭﺍ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻨﺪ ؛ ﺍﻣﺎ ﮐﺴﯽ ﺑﻠﻨﺪ ﻧﺸﺪ . ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﻣﻦ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﻣﺮﺍ ﺑﻮﺳﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻋﻄﺮ ﺍﺯ ﺑﻮﺳﯿﺪﻥ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ‏( ﺹ ‏) ﺍﺳﺖ .

● انشا الله همگی از صلوات فرستندگان باشیم و معطر به عطر نبوی ...

برچسب ها: عطر ، صلوات ، پیامبر ، آخوند معصومی همدانی ,
[ بازدید : 558 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ دوشنبه 22 آذر 1395 ] [ 21:18 ] [ ★★★ مجید شجاعی ★★★ ]

[ ]

شطحی در مقام سوز ...



●●● چشمهایم را بسته بودم . مناظری میدیدم که زبان و قلم از وصف آن عاجزند . ملائک و کروبیان گردم حلقه زده بودند . در سماعی روحانی و ملکوتی و با ضرباهنگ عشق و دوستی پیرامونم دست افشانی و پایکوبی می کردند . و من در اولین صبح خلقت هیچ نمی فهمیدم ...
اسماء را آموخته بودم ، اما خود را در او باخته ، سفری پر رمز و راز در چشمهای سیاه و بادامی او داشتم .
زلالی چشمه ساران بهاری ، گیسوان طلایی گندمزاران ، استواری کوهها ، کوچه باغهای پر گل ، نسیم بهاری ، بوی گل یاس و محمدی ، درخت اقاقیا ، بید مجنون ، لطافت عشق و حزن هجران ، همه و همه را در چشمهای تو کاویدم و دیدم .
تو خود میدیدی که من محو توام . ساخته ی تو بودم ، آنهم با دو دست . ملائک همه ساخته ی یک دست تو بودند و من به تشریف " بیدی " مشرف . تو می گفتی : 《 یحبهم و یحبونه 》 ، و من سرمست تر می شدم .
یعنی اول تو ما را دوست داشتی . حق هم همین است . اگر تو چیزی را نخواهی اصلا کسوه ی وجود نمی تواند بپوشد و در کتم عدم خواهد ماند . تو آن کنز مخفی بودی که دوست داشتی شناخته شوی ، پس آنگه ما را آفریدی . اما من در چشمهای تو سیری داشتم که نگو ! ولی حیف دیری نپایید که از تو دور شدم . همانوقت که از درخت دانایی یا درخت میان ! بری خوردم ، هبوط کردم . من هماندم که چشم باز کردم ، از تو دور شدم ...
تو با حسرت و حزن بدرقه ام کردی . اما دوستم داشتی ، مگر نه ؟! منهم ترا دوست داشتم . من از تو که دور شدم ، خیل نامه رسانان تو به طرفم سرازیر شد و من بسان جان گرامیشان داشتم . چرا که آنها بوی ترا میدادند ، بوی یار ...
هرچه می گفتند کلمات تو بود . دیده بودم تو چطور حرف می زنی . لحنت برایم آشنا بود .
یادت هست موقعی که اسماء را به من می آموختی ، عجیب ترین کلاس درس تاریخ را داشتیم ؟! یک معلم و یک شاگرد . معلم و شاگردی که عاشق هم بودند !
یادت هست که در کلاس درس اصلا من به تو اعتراض نمی کردم ؟! تو هرچه می گفتی بسان گوهری در میان صدف جانم می پروردمش . بحثی باهم نداشتیم ...
آری نامه برانت همه لحن تو را داشتند . از جنس من بودند ، اما از پیش تو می آمدند . هر شب وقتی می خواهم بخوابم ، چشمهایم را می بندم . به انتظارم که باز از آن مناظر دلفریب ببینم . ببینم مهمان توام . و باز در چشمهایت به سفر بپردازم . اما افسوس !!!
میدانی بعد از اینکه از پیشت رفتم چه بسرم آمد ؟ برادرم قابیل مرا کشت ! با نوح ، نوحه خوان در کشتی نشستم و به جودی فرود آمدم . با یحیی سرم را در طشت زرین بریدند . من با ابراهیم در آتش شدم و نسوختم . با یوسف در زندان بودم . با عیسی بدار آویخته شدم . با موسی از نیل گذشتم . با محمد ( ص ) از پستان دایه شیر خوردم و بزرگ شدم . با علی در محراب به شهادت رسیدم . من فائز محرابم . من با حسن جگرم سوخت . با حسینت بالای چوب پاره کلام ترا خواندم ...
من ... من با زینب به اسیری برده شدم و سپس در شامگاهی قصر و غرور یزید را بر سرش ویران کردم . من با زین العباد در کربلا بیماری کشیدم . با رقیه سر حسینت را در آغوش فشردم و فسردم و جان سپردم ...
من صدها و هزارها بار مرده ام و زنده شده ام . مرا با حلاج بدار کشیدند و با عطار که بودم تیغ برویم آختند . با نجم الدین کبری نیز ...
من شهید شریعت و طریقتم . مرا با عین القضات شمع آجین کردند و با شیخ حسن جوری به ناکجا آبادم بردند .
می بینی چه بسرم آورده اند ؟! از تو که دور شدم ، چقدر جان دادم ! چه بلاها که بسرم نیامد !
در همین اواخر من با پدر خمینی انقلاب کردم . در میدان ژاله به خاک و خون کشیده شدم . در جبهه ها روی مین ها غلت زدم و هزاران بار شیمیایی شدم . هزاران بار به اسارت رفتم . و ...
من تقاص خوردن میوه ی ممنوعه را تا ابدالآباد پس خواهم داد . اما اینها همه اش نوش است . اینها چیزی جز تازیانه ی سلوک و زخمه ی عشق نیست .
و من همه را تحمل کرده و به جان خواهم خرید تا موسم وصل کی فرا رسد ...

*** والسلام - بهار سال 1377 - قم ***
* مجید شجاعی *

برچسب ها: شطح ، سوز ، مقام ,
[ بازدید : 932 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ جمعه 14 آبان 1395 ] [ 11:09 ] [ ★★★ مجید شجاعی ★★★ ]

[ ]

نامه ای به یک دوست ...


در روزگارانی که گرگهای گرسنه در لباس میشهای آرام و سربزیر ، رهزن کاروان دل و جان و دین و ایمان و همه ی خوبیها و زیباییها و ارزشها هستند ، در دورانی که همه کس سر در لاک خود دارد و هیچکس ترا برای خودت نمی خواهد ، در آشفته بازار و بلبشوی تدلیسها و تلبیسها که رنگ ! حرف اول را می زند ، حق را بصورت باطل و باطل را به صبغه ی حق در معرض فروش و جلوه قرار می دهند و بسادگی گولت می زنند و چیزی بخوردت میدهند ، در چنین ایامی که ماده و مادیات بر همه حاکم است و مظهر زشت و نماینده ی پلشت آن یعنی پول مسجود و معبودست ، در چنین ظلمت گیرایی که همه را در احاطه ی خود دارد و هنرها دروغین و قلب ، و شعرها و خیالپردازیها آبکی و بی ارزش گشته اند ، در چنین ایام و زمانی که حق و حقیقت رخ پوشیده و کسی نشانی درستی از آن بدست نمی دهد ، در چنین .....
آیا سخن گفتن از حق و حقیقت و ارزشها و آرمانهای والا از کوکی عقل بشمار نمی آید ؟
آیا به انسان نمی خندند که بیگانه ای است که عبری حرف می زند ؟!
آیا اصلا شبه روشنفکران و مادیون و بچه مدرسه ایهای نهیلیسم فرصت حرف زدن و ابراز عقیده را به انسان می دهند ؟ آیا کاری عبث و بیهوده محسوب نمی گردد ؟ و سؤالاتى از این دست ...
با اینکه می دانیم : " گفتگو آیین درویشی نبود ورنه با تو ماجراها داشتیم " ، و با اینکه مشاغل و مشاکل و عالمی که ما در آن هستیم ، اجازه نمی دهد که مسائل خلق را بررسی و تحلیل کنیم و همیشه سعی و کوششمان در فرار از خلق بوده و هست ، با این حال ضرورت ایجاب می کند که در حد وسع و تواناییمان از موضوعاتی چند سخن ساز کنیم .
برادرم ؛ همانطور که میدانی جهان و جهانیان هرچقدر که به پیش میروند ، همانقدر از اصالتها و ارزشها کاسته می شود . هر روزی که سپری می شود از درصد خوبیها کاسته و به میزان بدیها افزوده می گردد .
ساعت به ساعت طبیعی ها ( از هر صنف ) جای خود را به مصنوعی ها می دهند . تا اینجایش را حتما قبول داری .
حالا در بررسی ارزشمند بودن هریک از طبیعی و مصنوعی ، رأى به ثمین بودن و نفاست طبیعی می دهیم . این رأى بنا به دلایل مختلفی که ذکر آنها بطول می انجامد و خودت از آنها آگاهی ، صادر می شود . مسأله این است که چرا روز به روز از شمار طبیعی کاسته می شود ؟ چرا اصیل جای خود را به اعتباری میدهد ؟
این امر بنظر اینجانب از انغمار و فروشدن بشر در ماده و مادیات سرچشمه می گیرد . بشر با حذف معنویات و خدا و مذهب از خودش و نشاندن مادیات و پول بجایشان افق تازه ای را برای خودش ترسیم می کند . این چنین فردی عاشق ماده می شود . هدف و قبله و بت و مقصودش مادیات است .
او در سلوک خودش از یک دوچرخه ی ساده به هواپیمای شخصی می رسد . او تنوع طلب است و تنوع خواهی امری ذاتی است . او در سلوک مادی خودش هیچ وقت ( البته بعد از مدتی ) به آنچه که هست ، قانع نبوده و همیشه به آنچه که باید باشد می اندیشد . واضح است که وی بر حسب اقتضای سلوکش به نقطه ی پایان و هدفش خواهد رسید .این شخص اگر فردی معمولی نبوده و کمی دارای فکر و انصاف باشد ، بیدار خواهد شد و با قاضی کردن کلاه خود درخواهد یافت که به بیراهه رفته و چیزی بدست نیاورده است .
او نتیجه ی شوم از ماده به ماده رسیدن و به دور خود چرخیدن و تکرار را درخواهد یافت و ... نیهیلیسم از اینجا متولد می شود . این فرزند ناخلف ماده ، این نتیجه ی شوم از ماده به ماده رسیدن ، این جلاد مرموز سیاهچالهای شبه روشنفکری ، آتش خانمان سوزی است که خرمن هستی بسیاری را تبدیل به خاکستر کرده و هر روز و هر آن گسترش می یابد .
اکثر کسانی که به پوچگرایی رسیده اند ، در آخر کار وجود خودشان را هم پوچ دیده اند و چون بود و نبودشان برایشان فرقی نداشته خوشان را کشته اند . خودشان را از بین برده اند تا به طور کامل معنی هیچ و پوچ را دریابند و خود نیز هیچ شوند !!! آنان خدا را از یاد بردند و خدا نیز آنها را از یاد خودشان برد و دچار خودفراموشی شدند . مگر فراموش کردن انسان خودش را شاخ و دم دارد ؟!
پس دریافتیم که با فرو شدن در ماده و مادیات از جنبه های اصیل کاسته و به ابعاد مصنوعی و اعتباری افزوده می گردد . و معلوم شد که از ماده و مادیات چیزی نصیب انسان اصالت گرا و تکامل طلب نمی گردد . در یک کلام اصالت در ماده و مادیات نیست . اگر به این مطلب با عمق روح و جانمان رسیده و خود نیز تشنه ی اصالتها و ارزشها باشیم ، درخواهیم یافت که باید گمشده مان را در معنویات پی جو باشیم . سراغ معنویاتی برویم که درست ضد و نقطه مقابل مادیات است . همانطور که میدانیم و میدانید معنویات ابعاد گونه گون و مختلفی دارند . علوم و معارف همه از معنویات بشمارند .
حالا سؤال اساسی این است که باید سراغ کدام یک از اینها برویم ؟ جواب اینطور تحلیل می شود که اگر شما مثلا دنبال ریاضی بروید و با پشتکار و کوششی در خور توجه بخواهید ریاضی را بفهمید ، بعد از مدتی موفق به این کار خواهید شد . اما در عین حال خشکی و بی روحی آن شما را خسته خواهد کرد . شما ته و توی ریاضی را درخواهید آورد و متوجه خواهید شد که آنچه که ناخودآگاه در جستجوی آن بودید و فکر می کردید مثل تکه ای از خودتان با آن به کمال می رسید ، این ریاضی نیست .
حال و روز دیگر علوم و معارف نیز این گونه است . پس باید هدف را بسیار دور دید و در دوردست پیدایش کرد . ما دنبال اصل و اصیل هستیم و پر واضح است که چیزی که در دست رس باشد و خودش را به تو بنمایاند اصل و اصیل نخواهد بود . برای اصل و اصیل باید قیمت پرداخت .
ما برای اینکه زود زود خسته نشویم و با از این شاخه به آن شاخه پریدن به پوچی و نیست انگاری نرسیم ، باید هدفی را انتخاب کنیم که واقعا هدف بوده و اصل اصل باشد . و نیز چیزی باشد که بسادگی بدست نیاید . هدفی باشد که گرمی خاصی در حین سلوک به ما بدهد . هدفی باشد که بتمام معنی کلمه ما را زنده کند . آخر آن آخرمان باشد نه اولمان !!!
برادرم ؛ اینجاست که عرفان طلوع می کند و رخ می نماید . عرفان با آن عالم نورانی و گرم و پر شورش بدستگیری انسان قیام می کند . عرفان راهیست که پیش پای تو گسترده اند و به آن شاه تنها منتهی می شود که هدفت بود . و چه هدف نفیسی !
البته اینجا مسأله ی اعتقاد پیش می آید . زیرا کسی که از اول اصلا به این چنین هدفی اعتقاد نداشته باشد ، و عرفان و مراحل و مراتب آن را افسانه بیانگارد . با جنین فردی اولا ما کاری نداریم و ثانیا اگر ضرورت ایجاب کند که با او به بحث می نشینیم و شاید بقول بوعلی سینای مرحوم ، مجبور هم بشویم که کتکش زده و معتقدش کنیم .
در اینجا از ذکر کم و کیف این چنین فردی و معامله ی ما با او و دلایل مختلفه ، بخاطر طولانی شدن سخن احتراز می کنیم .
اجمالا اینرا بیانگریم که ایمان و اعتقاد قلبی محکم به وجود شهدی باعث می شود که بار و بندیل سفر را ببندیم و برای رسیدن به آن حرکت کنیم . اگر از اول اعتقادی به وجود شهری مثل مکه نداشته باشیم ، هرگز داعیه ی سفر و رسیدن به آن در ما ایجاد نشده و طبعا هیچگاه به مکه هم نخواهیم رسید !
دین و مذهب را که مقصودش ، رساندن بشر به تنها هدف و هدف تنهاست ، نمی شود از انسان منها کرد . میدانید که منظور از مذهب ، باطن و روح آن است که عرفان می باشد . عرفان مساوی با عشق است و حضرت عشق ، حضرت دوست است . عرفان یعنی " دید عشق آلود به هستی " .
بعد از اینکه ضرورت عرفان و عشق برای انسان ثابت شد ، به مشکل عمده ای می رسیم که سؤالی است اساسی و آن اینکه : کدام عرفان ؟!
میدانیم و میدانید که برای رسیدن به عرفان باید راه شرق را در پیش گرفت . چرا که در غرب خبری نیست ! خورشید عشق از مشرق طلوع می کند و موجب روشنایی و زیبایی و حیات می گردد .
بقول لسان الغیب : " خورشید می ز مشرق ساغر طلوع کرد " ...
پس شرق را دریابیم و اشراق و شروق را از قلب شرق یعنی ایران برگیریم . آیینه ی دل را با عرفان اسلامی - ایرانی رفع زنگار کرده و صافش گردانیم .

*** انشاالله الرحمن الرحیم ***
* مجید شجاعی * قم المقدسة .

برچسب ها: عرفان ، نامه ، دوست ,
[ بازدید : 607 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ پنجشنبه 13 آبان 1395 ] [ 19:37 ] [ ★★★ مجید شجاعی ★★★ ]

[ ]

★★★ اذکار مفید در برابر حوادث مختلف ★★★


دنیا با حوادث تلخ و شیرین، و گوارا و ناگواری همراه است. آنچه می‌تواند انسان را در برابر آنها استوار نگه دارد، یاد خدا و ذکر اوست. البته هر حادثه ای ذکر خاص خود را می‌طلبد که در حدیث ذیل بدان اشاره شده است:
رسول اکرم صلی الله علیه وآله به نقل از خداوند متعال فرمود: «أَعْدَدْتُ لِکُلِّ هَوْلٍ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَ لِکُلِّ هَمٍّ وَ غَمٍّ مَا شَاءَ اللَّهُ وَ لِکُلِّ نِعْمَةٍ الْحَمْدُ لِلَّهِ وَ لِکُلِّ رَخَاءٍ الشُّکْرُ لِلَّهِ وَ لِکُلِّ أُعْجُوبَةٍ سُبْحَانَ اللَّهِ وَ لِکُلِّ ذَنْبٍ أَسْتَغْفِرُ اللَّهَ وَ لِکُلِّ مُصِیبَةٍ إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیهِ رَاجِعُونَ وَ لِکُلِّ ضِیقٍ حَسْبِی اللَّهُ وَ لِکُلِّ قَضَاءٍ وَ قَدَرٍ تَوَکَّلْتُ عَلَی اللَّهِ وَ لِکُلِّ عَدُوٍّ اعْتَصَمْتُ بِاللَّهِ وَ لِکُلِّ طَاعَةٍ وَ مَعْصِیةٍ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِی الْعَظِیم؛ [۱]
برای هر ترسی لا اله الّا الله و برای هر غم و اندوهی ماشاءالله و برای هر نعمتی الحمدُلله و برای هر آسایشی اَلشّکرُ لِله و برای هر چیز شگفت آوری سبحان الله و برای هر گناهی، استغفرالله و برای هر مصیبتی اِنّا لِله وَ اِنّا اِلَیهِ راجِعُون و برای هر تنگی و دشواری حسبی الله و برای هر قضا و قدری توکّلتُ علی الله و برای هر دشمنی اعتصَمْتُ بِالله و برای هر طاعت و گناهی لاَ حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ اِلّا بِالله العلی العظیم آماده کرده ام. »
این حدیث اذکار مفیدی را برای امور مختلف زندگی ارائه کرده است.
---------------
[۱]: کفعمی، مصباح، فصل ۴۳، ص۵۱۴، و بحار الانوار، محمد باقر مجلسی، مؤسسة الوفاء، بیروت، ج۸۷، باب ۴۷، ص۵، ح ۸.

برچسب ها: ذکر ، حوادث ,
[ بازدید : 1027 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ سه شنبه 27 مهر 1395 ] [ 20:31 ] [ ★★★ مجید شجاعی ★★★ ]

[ ]

""" پیام رسان کربلا و هند """


پس از ورود اسرای اهل بیت علیهم السلام به خرابه شام، یکی از کنیزان هند - زن یزید - به او گفت: «جمعی اسیر را در خرابه جای داده اند. خوب است ما هم برای تفریح به تماشای آنان برویم. » هند پذیرفت و لباسهای گران قیمتی پوشید و دستور داد صندلی مخصوصش را همراه او بیاورند. وقتی به خرابه آمد، هند پرسید: «شما از کدام شهر هستید؟ » حضرت زینب علیهاالسلام پاسخ داد: «مدینه. »
وقتی هند نام مدینه را شنید، مشتاق تر شد و از روی احترام برخاست و نزدیک تر آمد وگفت: «سلام خدا بر مردم مدینه! ای زن! آیا اهل مدینه را می‌شناسی؛ می‌خواهم درباره خانواده ای از تو بپرسم. حضرت زینب علیهاالسلام فرمود: «آری. هر چه می‌خواهی بپرس. » اشک در چشمان هند حلقه زد و با بغضی در گلو گفت: «می خواهم از خانواده علی علیه السلام بپرسم. من مدتی کنیز آنان بوده ام. »
آن بانوی بزرگوار پرسید: «جویای حال کدام یک از اهل بیت او هستی؟ » هند گفت: «می خواهم احوال حسین علیه السلام و خواهرانش، زینب علیهاالسلام و‌ام کلثوم علیهاالسلام را بدانم. آیا از آنان خبری داری؟ » آن حضرت گریست و فرمود: «ای هند! اگر از خانه علی علیه السلام می‌پرسی، بدان که آن را ترک کرده ایم و منتظریم که خبر مرگمان را به آن خانه ببرند. اگر از حسین علیه السلام می‌پرسی، آن سر بریده که به دیوار کاخ شوهرت یزید آویزان است؛ سر اوست. اگر از برادرانش، عباس علیه السلام و دیگر فرزندانِ علی علیه السلام می‌پرسی، بدان که سر از بدنشان جدا و بدنهایشان را قطعه قطعه کردند. اگر از زینب می‌پرسی، من زینبم و این خواهرم،‌ام کلثوم است که لباس اسیری بر تن کرده ایم و در انظار مردم هستیم و اینان نیز یتیمان حسین علیه السلام هستند.
غیرتمندی زینب علیهاالسلام در هند نیز اثر کرد. هند سر به شیون و زاری برداشت و گفت: «وای مولایم حسین علیه السلام! کاش کور بودم و تو و خواهران و کودکانت را در این وضع نمی دیدم. » او خاک بر سر پاشید و حجاب از سر افکند، گریبان درید و پای برهنه به کاخ یزید رفت و فریاد زد: «ای یزید! نفرین بر تو باد که سر پسر رسول خدا را جدا کرده ای و اهل بیتش را در مقابل نگاههای مردم قرار داده ای! در حالی که زنان خودت در حرم سرایت دور از نظرها هستند. » [۱]

---------------
[۱]: . بحار الانوار، ج ۴۵، ص ۱۴۰، ریاحین الشریعه، ذبیح اللّه محلاتی، تهران، دار الکتب الاسلامیة، بی تا، ج ۳، ص ۱۹۱؛ ناسخ التواریخ، محمّد تقی سپهر، تهران، کتابفروشی اسلامیة، ۱۳۰۷ش، ج ۳، ص ۱۷۱ و نفس المهموم، ص ۲۸۹.

برچسب ها: زینب ، هند ، یزید ,
[ بازدید : 1125 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ سه شنبه 27 مهر 1395 ] [ 19:58 ] [ ★★★ مجید شجاعی ★★★ ]

[ ]

بر پدرم لعنت !!!


... کم کم شعله های خشم توده ها می رفت تا بساط سلطنت دو هزار و پانصد ساله ی شاهنشاهی در ایران را بسوزد و بروبد و فنا کند . دیگر چیزی به پیروزی نهایی نمانده بود ، فرصت داشت از دست می رفت ...

شاه و دست اندر کاران رژیم بر آن شدند که شدت عمل بیشتری بخرج دهند . بنابراین ، بعنوان مثال در شهر زنجان از افسری با تجربه که آجودان مخصوص شاه بود برای ریاست شهربانی استفاده کردند .

نام ایشان سرهنگ کحالی بود و اصالتا" حسب و نسب او به روستای حاج آرش که زادگاه آباء و اجداد نگارنده نیز می باشد ، مربوط می شد .

سرهنگ وارد زنجان شد و اقدامات خود را شروع کرد ...

به عنوان استارت اولیه و نخستین اقدام تصمیم گرفت که علما و روحانیان مؤثر در قیام را ملاقات کند .

او قبلا" با شناختی که از جو شهر زنجان داشت ، افراد ذی نفوذ و معروف را می شناخت . اما باز سعی کرد بر اطلاعات خود اضافه کند و تحقیقاتی بعمل آورد .

پس از چند روز سرهنگ همه ی ارکان و سرکردگان قیام را شناخته بود . او سپس با خودش قرار گذاشت که این افراد را شخصا" از نزدیک ملاقات کند . هدف ، ابلاغ مآموریت خود و اتمام حجت و به اصطلاح زهر چشم گرفتن و ارعاب رهبران مبارزین و انقلابیون بود .

مکان جلسه بیت مرحوم آیت الله نجفی میرزایی که از مشاهیر علمای زنجان بشمار می رفت ، تعیین گردید .

طبق هماهنگی و اطلاع رسانی در شبی از شب ها ، حضرات آیات عظام استاد حاج محمد شجاعی ( رحمة الله عليه ) ، حاج شیخ محمد اسماعیل صائنى ( رحمة الله علیه ) ، حاج آقا عبدالحمید قائمى ( رحمة الله عليه ) ، حاج آقا سلیمی ( حفظه الله ) ، در منزل مرحوم آیت الله نجفی میرزایی اجتماع کردند . خود حضرت آیت الله نجفی میرزایی نیز در منزل و جلسه حضور داشت .

وقتی که بعد از احوالپرسی و تعارفات معموله جلسه رسمیت یافت ، یکی از حضار رو به سرهنگ کحالی کرد و گفت :《 خب ، جناب سرهنگ ما همه گوشمان به شماست . بفرمایید برای چه ما را احضار فرموده اید ؟ 》 .

سرهنگ شروع به صحبت کرد . او گفت : 《 من سرهنگ کحالی آجودان مخصوص اعلی حضرت شاهنشاه هستم . من با مردم سر جنگ ندارم . آمده ام زنجان را آرام کنم . نه با کسی خصومت و پدر کشتگی دارم و نه با کسی عقد اخوت بسته ام . مأمورم و معذور . به من دستور داده شده و من تابع فرمان مافوق هستم . از شما آقایان که افراد با نفوذ این دیار می باشید ، خواهش می کنم مدتی منبر نروید. اگر هم سخنرانی داشتید ، مردم را بر علیه رژیم نشورانید . ملت از شما حرف شنوی دارند . 》 .

سکوت عجیبی بر جلسه حاکم شده بود . همه به چهره ی یکدیگر نگاه می کردند و سر تکان می دادند .

سرهنگ ادامه داد : 《 خلاصه من هر چه لازم بود به شما بگویم ، گفتم . دستوری که داشتم مو بمو و کلمه به کلمه به آقایان ابلاغ کردم . حتی یک حرف و یا یک کلمه هم از خودم اضافه نکردم . 》.

بعد بلافاصله خیلی جدی و شق و رق رو به حضار کرد و گفت :《 اینا مطالبی بود که دستور بود به شما گفته بشه ، اگه دروغ بگم بر پدرم لعنت و اگه باور نکنید بر پدرتان لعنت !!! 》.
البته او به زبان ترکی حرف می زد و لطف کلام و جنبه ی طنز آن بیشتر در زبان ترکی معلوم و مشهود است .
《 یالان دیسم ، دده مه لعنت ، اینانماساز دده زه لعنت . 》.

یک لحظه حضار که همه دانشمند و از افراد موقر شهر بودند ، با بهت و حیرت به سرهنگ و سپس به خود نگریستند . انتظار هر حرکتی از سرهنگ را داشتند ، غیر از این ادبیات عامیانه . ناسلامتی او سرهنگ معروف مملکت و از طرفی هم همشهری آنها بود . نمی دانستند جو جلسه او را گرفته ، یا واقعا" من پنهانی خود را آشکار کرده . و ...

خلاصه بعد از دقایقی که هنوز حضار از شوک جمله ی آخر سرهنگ بیرون نیامده بودند ، سرهنگ خداحافظی کرد و خارج شد . چند لحظه بعد آقای نجفی فرمودند که : 《 عجب شبى شد امشب ! 》.

همه شلیک خنده را سر دادند و عوامی و سادگی و بی اطلاعی سرهنگ از مقتضیات جلساتی از این دست ، مایه ی تفریح جمع گردید .

بیرون که آمدیم تا مدتی در کوچه ، حرف سرهنگ را تکرار می کردیم و می خندیدیم . باز هم می گویم که ایشان این جمله را به زبان ترکی ادا کرده بودند و صد البته با ترجمه اش به زبان فارسی ، لطف و صفا و مزه ی خود را از دست می دهد ...


● خاطره ی فوق را خود نگارنده با گوشهای خودم از لسان مبارک مرحوم آیت الله صائنى استماع کردم . حتی ایشان در اول بحث به حقیر اشاره کرده و فرمودند که عموی بنده نیز جزو مدعوین بودند .

بنده مدت ها در درس ایشان که در منزل شخصی خودشان در کوچه ای در چهار راه امیرکبیر زنجان ، برگزار می کردند ، شرکت داشتم . یعنی جلد دوم کفایة الاصول آخوند خراسانی و نیز کتاب نهایة الحكمه ى مرحوم علامه طباطبایی را نزد این بزرگوار که حقا" در فلسفه بی بدیل بودند ، تلمذ کردم .

● بعد از پیروزی انقلاب ، سرهنگ کحالی به اعدام محکوم شد . بعد از اعدام ایشان تمامی اهالی روستای آباء و اجدادی نگارنده یعنی روستای حاج آرش ، فامیلی خود را از کحالی ، به کمالی تغییر دادند .

● مرحوم مبرور حضرت آیت الله استاد محمد شجاعی از اولیای خاصه ی حضرت حق بودند که عموی مهربان و دوست داشتنی و ولی نعمت نگارنده بشمار می روند . ایشان در بهمن ماه سال گذشته یعنی 1394 خود خرقه تهی کردند و ما را بداغ فراق مبتلا . رحمة الله تبارک و تعالی علیه ، رحمة واسعة .


◆ والسلام علیکم و علی عباد الله الصالحین و رحمة الله و بركاته ◆


★ مجید شجاعی - زنجان - 31 امردادماه خورشیدی - سنه ی 1395 ★

برچسب ها: خاطره ، انقلاب ، زنجان ,
[ بازدید : 1736 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ يکشنبه 31 مرداد 1395 ] [ 3:38 ] [ ★★★ مجید شجاعی ★★★ ]

[ ]

سفرنامه ی روستای قلعه جوق سیاه منصور انگوران زنجان


... الوعده الوفاء ...


■■■ سفرنامه روستای قلعه جوق سیاه منصور از توابع انگوران زنجان ■■■

ماشین پژوی 206 آبی نفتی باجناقم دل جاده را می شکافت و پیش می تاخت . جاده بسیار پر پیچ و خم و خطرناک می نمود . پستی و بلندیهای پی در پی و پیچ های متوالی رانندگی را مشکل می کرد . هر چند به راننده که پایه یک داشت ، اطمینان داشتم ، اما باز دلهره امانم را بریده بود . تردد ماشینهای سنگین که برای معدن روی انگوران کار می کردند ، نیز مزید بر علت شده بود .
اول ماه مبارک رمضان سال 1393 بود و بنده با در دست داشتن حکم تبلیغ به روستای قلعه جوق می رفتم . هنوز راه درازی در پیش داشتیم . برای اینکه کمی از هول و ولای خودم بکاهم ، نقبی به گذشته زدم .
سوار بر بال خیال به سالهای دور جبهه سفر کردم . من در اولین اعزام ، بعنوان نیروی رزمی - تبلیغی حضور داشتم . اوایل دوران طلبگی من بود و تازه میخواستم شرح لمعتین را شروع کنم . اما شور لبیک گویی به فرمان امام کار خودش را کرد و یک دفعه چشم باز کردم دیدم دارم در شهر قیدار نبی ( خدابنده ) آموزش می بینم .
بعد از حدود دو ماه آموزش که بیشتر به دوره کماندویی می مانست تا آموزش مقدماتی حضور در جبهه ، به جبهه اعزام شدیم .
نیروهای رزمی - تبلیغی ، هم تبلیغ می کردند و هم نبرد . در دوره دوم اعزام بعنوان نیروی رزمنده آنهم در واحد تخریب که تازه با گرفتن نیرو به گردان الرعد تغییر نام داده بود ، مشغول شدم . حالا بماند که چه اتفاقاتی برایم افتاد و چه دسته گلهایی را از دست دادیم و داغشان تا ابد در دلم تازه است ...
پس من چندان آدم بی تجربه ای نبودم !
اما در این سفر ، اضطرابی سخت دلم را می فشرد . رانندگی بی محابای باجناقم نیز این ترس و اضطراب را بیشتر می کرد .
بالاخره به سه راهی ابراهیم آباد رسیدیم . تابلویی توجهمان را جلب کرد که ادامه مسیر را نشانمان می داد . نزدیک شده بودیم .
با شماره شورای محترم تماس گرفتم . گفته شد که :《 در ورودی روستا بعد از پل خانه عالمی ساخته اند که چند موتور در جلویش پارک شده است . آنجا توقف کنید و ما در خانه عالم هستیم . 》 .
ما کم کم وارد دنیای جدیدی می شدیم .
ناگهان خود را در بهشت با صفا و رضوانی بس زیبا و دل انگیز یافتیم . روستا در میان باغات وسیع و بسیار گسترده ای محاصره شده بود . انگار روستا نگینی بود که حلقه ی سبزی بدورش کشیده باشند . مات و مبهوت از این مناظر دلفریب وارد خانه عالم شدیم .
چند نفر مشغول کار بودند . یعنی داشتند اندازه می گرفتند و موکت پهن می کردند . در زمینی حدودا 85 متر ساختمانی بسیار زیبا احداث کرده بودند . با درب ماشین رو و حیاط مناسب و باغچه ای در یک گوشه آن . وارد که شدیم ، دیدیم یک پذیرایی بزرگ و دو اطاق خواب و آشپزخانه در انتظار ماست که بنحو خوبی موکت پوش شده است . اواخر کارشان بود . شورای محترم روستا و فرمانده پایگاه و دهدار وقت محترم و خادم مسجد با ما خوش و بشی جانانه کردند .
کیف و ساکمان را در گوشه ای گذاشتیم . بعد از مدت کوتاهی باجناق خدانگهداری گفت و من بدرقه اش کردم . او سوار توسن رهوارش راهی ماهنشان شد . لازم به ذکر است که ایشان محل کارش ماهنشان و محل سکونتش زنجان می باشد . من مانده ام که چگونه و چطور او هر روز این همه راه را میکوبد و این مسیر سخت را رفت و آمد می کند . خداوند از بلیات ارضی و سماوی حفظش فرماید .
خلاصه من ماندم با افرادی که نه آنها شناختی روی من داشتند و نه بنده ایشان را می شناختم . مقداری احوالپرسی کرده و از هر دری سخنی بمیان آوردیم و کم کم من شیفته ی اخلاق ساده ، پاک و بی آلایش آنها شدم .
ناگهان نوای دلکش قرائت آیات وحی از بلندگوی مسجد ، نشان داد که وقت ادای فریضه ظهر نزدیک می شود .
از منزل زدیم بیرون و راهی مسجد شدیم . چه مسجد زیبا و خوبی ! چه مسجد با برکتی که همه ی ایام سال درش به همت اهالی و خادم زحمتکش آن باز باز است ! اهالی هر وقت دلشان خواست با خداوند سخن ساز کنند رو به این مکان مقدس می آورند . نام مسجد بنام نامی سومین خورشید منظومه محمدی ( ص ) ، یعنی امام حسین علیه السلام است . و چه علاقه ی عجیبی مردم روستا به امام حسین علیه السلام دارند . در محرم و صفری که آنجا بودم با چشمان خود عمق عشق و ارادت مردم به اهل بیت رسالت علیهم السلام ، مخصوصا امام حسین علیه السلام را دیدم .
وضو ساختیم و به نماز پرداختیم . در میان دو نماز ظهر و عصر ، خادم بزرگوار مسجد با چه خلوص نیت و حضور قلبی شروع به خواندن ادعیه و تعقیبات مربوطه نمود . واقعا" در آن نماز بود که احساس کردم در خانه ی خودم هستم و بهیچوجه بعد از آن دیگر احساس غریبی نکردم .
بعد از نماز خادم اطلاع داد که افطار در منزل شورای محترم دعوت هستیم . کم کم با اهالی آشنا می شدم و با خود می اندیشیدم که حالا چه چیزی برای ارائه به این مردم شریف داری ؟! چگونه شروع کنم و از کدام مطلب سخن ساز کنم که بتوانم رسالت خود را بنحو احسن انجام داده و جواب محبتهای بی آلایش اهالی را داده باشم ؟!
بعد از آن سعی کردم مطالب تازه و بروز آماده کرده و در اختیار این قشر فهیم و نجیب قرار دهم .
روزهای گرم و داغ تابستان یکی پس از دیگری سپری می شد و من غرق در گرمای محبت روستاییان بودم .
چه مراسمات بیاد ماندنی و جذابی آنجا برگزار شد ! هرچه به پایان ماه رمضان نزدیک میشدیم ، غم غریبی دلم را درهم می فشرد ...
آن غصه این بود که چگونه می توان از این روستای پربرکت دل کند و راهی شهر شد ؟!
شهری که پر است از انسانهایی که نمی دانم چرا برایم غریبه اند و چرا چندین چهره دارند و چرا هزار زبان در کام ؟!
چاره ای نبود و با اتمام ماه مبارک با درد و دریغی در دل با اهالی وداع کردم و راه شهر در پیش گرفتم .

★ به علت فرصت کم و ضیق مجال به همین مقدار بسنده می کنم . اگر خواستید و خوشتان آمد باز هم از خاطراتم برایتان خواهم نوشت . ★

◆ پاینده باشید و مانا ، مجید شجاعی ، زنجان ، 29 امرداد ماه خورشیدی ، ساعت 2356 ◆

برچسب ها: قلعه جوق سیاه منصور , انگوران زنجان , سفرنامه ,
[ بازدید : 3113 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ شنبه 30 مرداد 1395 ] [ 0:18 ] [ ★★★ مجید شجاعی ★★★ ]

[ ]

■■■ من بدم می آید !!! ■■■


• من از دلهای پر از کینه که به اجبار لبخندی به گوشه ی لب نشانده اند ، بدم می آید .
من از کلمه ی دوستت دارم که بسیار تجاری و بازاری شده ، بدم می آید .
من از دوستی های داد و ستدی و پر از دوز و کلک و نیز از بادنجان دور قاب چینها بدم می آید .
من از اجتماعی که رو به هرزه گی و هرزه درایی و پلشتی دارد ، بیزارم .
من از فرهنگی که بازیچه سیاست مداران شده و سخت تهی اش می بینم ، نفرت دارم .
من از سیاستی که یک رنگ نیست و بوی مصلحت می دهد نه حقیقت ، ننگ دارم .
من از دوستی که رنگ و بوی خدایی داشت و ناگهان در کوچه ای متلک پرانیش را دیدم ، بدم آمد .
من از مؤنث نماهای زیر ابرو برداشته و از مذکر نماهای گیس بریده ، چندشم می شود .
من از هر چیزی که رنگ باد و بید ( اوپورتون ) داشته باشد ، حالم بهم می خورد .
من از قلم به مزدهای حراف قهوه خانه نشین گریزان از جبهه و جنگ ، عار دارم .
من از سینمایی که بیشتر به فکر گیشه است تا ریشه و ارزشها و حقایق و درد انسان ، بدم می آید .
من از موسیقی ای که خارج از دستگاه است و لا یتچسبک و ینگه دنیایی ، نفرت دارم .
من از کسانی که محبت گدایی می کنند و هم از آنهایی که آنرا می فروشند ، استفراغم می گیرد .
من از دست عرفان و عارف نمایان لافی ، نه نابی که مغازه دارند ، عصبی می شوم .
من از طلبه ای که طالب چیز دیگری غیر علم است و دانشجویی که جوینده ی چیز دیگری غیر دانش است ، بیزارم .
من از گلها و پرندگان مصنوعی و بهتر بگویم ، هر چیز غیر طبیعی گریزانم .
من نه شوپنهاورم و نه صادق هدایت و نه ... اما از خیلی چیزهای دنیای شما بدم می آید .
آری من بدم می آید ...

" نبشته آمد در زمستان سال 1377 - قم "

[ بازدید : 1747 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ جمعه 29 مرداد 1395 ] [ 0:28 ] [ ★★★ مجید شجاعی ★★★ ]

[ ]

★★★ بسیار مهم ★★★


پیشنهاد می کنم ، مطالعه ی این پست را از دست ندهید :

روزی رسول خدا صلوات الله علیه و آله به امام علی علیه‌السلام فرمودند : یا علی پنج کلمه از علم برای تو بگویم یا پنج هزار دینار پول به تو بدهم .
حضرت علی علیه‌السلام به پیامبر خدا عرض کردند : اگر پنج کلمه علمی به من یاد بدهید بهتر از کل دنیاست.
رسول خدا فرمودند :
شبها نخواب تا اینکه یک ختم قرآن را خوانده باشی.
شبها نخواب تا اینکه هزار دینار صدقه بدهی.
شبها نخواب تا اینکه یک بنده بخری و آزاد کنی.
شبها نخواب تا اینکه خودت را از آتش آزاد کنی.
شبها نخواب تا اینکه هزار رکعت نماز بخوانی.

امام علی علیه‌السلام عرض کردند : یا رسول الله مگر در یک شبانه روز می‌شود همه این کارها را انجام داد ؟

پیامبر اکرم فرمودند :
شبها قبل ازخواب سوره توحید ، معوذتین (سوره ناس و فلق) ، سوره حمد و آیه اول تا آیه پنجم سوره بقره را بخوان که اگر بخوانی یک ختم قرآن کرده‌ای.
اگر بر من و اهل بیت من ده مرتبه صلوات بفرستی ؛ مثل اینکه هزار دینار صدقه دادی.
اگر این عبارت را ده مرتبه بگویی انگار که یک بنده خریده ای و آزاد نموده ای: « واِذا قَرَأتَ لا اله إلا الله وحدَهُ لاشریک له, له المُلک و له الحَمد یُحیی و یُمیت و هو حیٌ لا یموت بِیَدهِ الخَیر و هو علی کل شیٍ قدیر» .
اگر موقع خوابیدن ده مرتبه بگویی :لا حول ولا قوه إلا بالله العلی العظیم ، مثل این است که خودت را از آتش آزاد کرده ای.
و اگر این ذکر را ده مرتبه بگویی :《 یفعل الله ما یشاء به بقدرته و یَحکُم ما یرید به بعزته .》یعنی : خداوند هر چه بخواهد به قدرت خودش انجام می‌دهد و به هر چه اراده کند حکم می کند ، مثل این است که هزار رکعت نماز خوانده‌ای .

■ التماس دعا و اندیشه - مجید شجاعی .

برچسب ها: بسیار مهم ,
[ بازدید : 522 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ چهارشنبه 27 مرداد 1395 ] [ 18:34 ] [ ★★★ مجید شجاعی ★★★ ]

[ ]

ساخت وبلاگ تالار اسپیس فریم اجاره اسپیس خرید آنتی ویروس نمای چوبی ترموود فنلاندی روف گاردن باغ تالار عروسی فلاورباکس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]