★★★ باژبود ★★★

*** عرفان و هنر اسلامی ***

با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ ★★★ باژبود ★★★ خوش آمد میگویم ... برای مشاهده کامل مطالب از آرشیو مطالب وبلاگ استفاده کنید.

دستور العمل های عرفانی آقا سید احمد کربلایی ( ره )


••• بسم الله الرحمن الرحیم •••

زنده باد حضرت دوست و مرده باد هر چه غیر اوست.

اى هدهد صبا به سبا مى فرستمت // بنگر که از کجا به کجا مى فرستمت
در راه عشق مرحله قرب و بعد نیست // مى بینمت عیان و دعا مى فرستمت
هر صبح و شام قافله اى از دعاى خیر // در صحبت شمال و سبا مى فرستمت
اى غایب از نظر که شدى همنشین دل // مى گویمت دعا و ثنا مى فرستمت
فداى حقیقت که شوم که از او خبر ندارى ! دستورالعمل آن است که از خود و خودرایى دست بردارى ، جان من به لب آمد از گفتن این که راه نجات و خلاص در استغراق ذکر الهى و تفکر در معرفت نفس و خودشناسى است و ذکر و فکر ، خود راهنماى تو خواهد شد.
( ( یا من اسمه دواء و ذکره شفاء ) ) : ( اى که نام او دواى دردها و یاد او شفابخش نمى بینى و داروى تو هم نزد خود توست فهم نمى کنى )
تو خود حجاب خودى حافظ از میان برخیز . جناب عالى در همه چیز اهتمام دارید ، مگر در همین یک کلمه ، پس حالا که چنین است :
تو و تسبیح و مصلى و ره زهد و ورع // من و میخانه و ناقوس و ره دیر و کنشت.
بارى جناب حاج میرزا ... سلمه الله ، انشاء الله از آب و گل بیرون آمده است و رشته معرفت نفس به دست آورده و آقا میرزا ... هم ماشاءالله خوب مشغول است بحسب ظاهر ، امید پیش آمد ، بزودى انشاء الله در او هست.
بارى نوشته بودى در تضرع و ابتهال هم چیزى بنویس تا این که نوشتجات ناقص نماند. نمى دانم بر این حرف خنده کنم یا گریه ، ایکاش بر دل مبارکت زده مى شد و نوشته مى شد و الا بر کاغذ خیلى زده اند و نوشته اند.
فدایت این مساله و باقى مسائل راه آخرت آموختنى نیست ، بلکه نوشیدنى است. تضرع و ابتهال نخواهد بود. ( ( فهم والنار کمن راوها و هم فیها معذبون ) ). طرفه این که با این همه بى التفاتى تعجبم که از کجا یک مطلب را خوب فهمیده اى و آن این است که جهالت این حقیر را خوب فهمیده و به رشوه ناقص نماندن نوشتجات ، دل مرا شاد فرموده اى. با وجود این ، باز مى گوئى کشف و شهودى برایم نشده و علمى بحقایق اشیاء نیافته ام. در این خیال بوده باشید !
و السلام علیکم و رحمة الله و برکاته .
■ التماس دعا - مجید شجاعی - زنجان - نهم فروردین سال نود و شش هجری شمسی .

برچسب ها: دستور العمل ، عرفان ، سید احمد کربلایی ,
[ بازدید : 2369 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ پنجشنبه 10 فروردين 1396 ] [ 0:18 ] [ ★★★ مجید شجاعی ★★★ ]

[ ]

◆◆◆ قبس و قسمتی از اسرار حروف از دیدگاه جناب محی الدین بن عربی ◆◆◆


قبس من أسرار الحروف لدى محی الدین بن عربی

و هذا العلیم الشهیر بعلوم التصوف و الأسرار محیی الدین بن عربی أسهب فی الحدیث عن أسرار الحروف فی کتابه الفتوحات المکیة و ذلک فی المجلد الأول فی الصفحات من (ص ۵۱- ص ۹۱) ، و قد قسّم بحثه إلى فصلین : الأول فی معرفة الحروف و مراتبها و الحرکات و هی الحروف الصغار و ما لها من الأسماء الإلهیة، و قد لخصها شعرا بما یلی:
إن الحروف أئمة الألفاظ // شهدت بذلک ألسن الحفاظ
دارت بها الأفلاک فی ملکوته // بین النیام الخرس و الایقاظ
ألحظنهاالأسماء فی مکنونه // فبدت تعز لذلک الألحاظ
و تقول لو لا فیض وجودی ما بدت // عند الکلام حقائق الألفاظ
و قال : اعلم- أیدنا اللّه و إیاک- أنه لما کان الوجود مطلقا من غیر تقیید یتضمن المکلف و هو الحق تعالى و المکلفین و هم العالم و الحروف جامعة لما ذکرنا ، أردنا أن نبیّن مقام المکلف من هذه الحروف من المکلفین من وجه دقیق محقق لا یتبدل عند أهل الکشف إذا وقفوا علیه ... إلخ.
ثم فصل القول فی هذا الفصل و قد أعرضنا عنه لطوله و خروجه عن منهجیة کتابنا ، ثم ذکر مراتب الحروف ، و قال : اعلم وفقنا اللّه و إیاک أن الحروف أمة من الأمم مخاطبون و مکلفون ، و فیهم رسل من جنسهم و لهم أسماء من حیث هم و لا یعرف هذا إلا أهل الکشف من طریقنا ، و عالم الحروف أفصح العالم لسانا و أوضحه بیانا و هم على أقسام کأقسام العالم المعروف فی العرف... ثم فصل القول فی ماهیة کل حرف اعتبارا من الألف و لغایة الیاء.

و فی الفصل الثانی فصل القول فی معرفة الحرکات التی تتمیز بها الکلمات و هی الحروف الصغار، و لخصها شعرا فقال :
حرکات الحروف ست و منها أظهر اللّه مثلها الکلمات
هی رفع و ثم نصب و خفض حرکات للأحرف المعربات
و هی فتح و ثم ضم و کسر حرکات للأحرف الثابتات
و أصول الکلام حذف فموت أو سکون یکون عن حرکات
هذه حالة العوالم فانظر لحیاة غریبة فی موات
و قال : اعلم أیدنا اللّه و إیاک بروح منه إنا کنا شرطنا أن نتکلم فی الحرکات فی فصل الحروف لم أطلق علیها الحروف الصغار؟ ثم أنه رأینا أنه لا فائدة فی امتزاج عالم الحرکات بعالم الحروف إلا بعد نظام الحروف و ضم بعضها إلى بعض ، فتکون کلمة عند ذلک فی الکلم و انتظامها ینظر إلى قوله تعالى فی خلقنا: فَإِذا سَوَّیْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی و هو ورود الحرکات على هذه الحروف بعد تسویتها فتقوم نشأة أخرى تسمى کلمة کما یسمى الشخص الواحد منا إنسانا فهکذا انتشأ عالم الکلمات و ألفاظ من عالم الحروف ، فالحروف للکلمات موادکالماء و التراب و النار و الهواء لإقامة نشأة أجسامنا، ثم نفخ الروح فیه الأمریّ فکان إنسانا... إلخ.
و هکذا راح یفصل القول فی هذا الفصل إلى أن جاء إلى آخره و قد أعرضنا عنه لطوله و عدم مطابقته منهج کتابنا هذا.
إن المنهج الذی سلکه محی الدین بن عربی فی أسرار الحروف یختلف عن المنهج الذی اتبعه الأنطاکی فبعض الأسرار عند ابن عربی هی غیرها عند الأنطاکی ، و لکن کل منهما یتفق مع الآخر على الروحانیة فی الحروف و أنها ذوات و خلق من خلق اللّه تعالى، و أن الإحاطة بأسرارها جمیعا مستحیلة ، و ما لدى العلماء منها إلا القلیل ، فسبحان الذی صور کل شی ء و أتقن صنعه.
هذا و لا نرید أن نلاحق علماء الحروف و ندون ما قالوه و ما ظهر و بان لهم من أسرارها ، لأن ذلک ضرب من المستحیل ، و خارج عن نطاق البحث و القدرة ، و ما وقفنا عنده کان للدلالة على احتضان الحروف لعلوم الأسرار التی یستحیل على البشریة معرفتها إلا بالقدر الذی شاء اللّه تعالى أن یهبه إلى أنبیائه و أوصیاء أنبیائه و رسله ، و الأئمة و العلماء المقربین منه ، و الحمد للّه رب العالمین.
و من هنا قد نجد عند علماء أسرار الحروف من العلم ما لا نجده عند غیرهم لأنها من العلوم الإلهیة الموهوبة ربانیا بالدرجة الأولى أو المعطاة بإجازة من علمائها إلى من یخلفهم فی حمل تلکم الأسرار بالدرجة الثانیة ، و اللّه أعلم.

★ انشاالله بشرط حیات اولا و توفیق ثانیا برای استفاده آحاد مخاطبان ، ترجمه مطلب مهم و جذاب فوق تقدیم عزیزان مخاطب این پایگاه خواهد شد. ★

برچسب ها: اسرار حروف ، محی الدین بن عربی ,
[ بازدید : 814 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ سه شنبه 8 فروردين 1396 ] [ 21:34 ] [ ★★★ مجید شجاعی ★★★ ]

[ ]

★★★ عید در قرآن ★★★


" قال عیسی ابن مریم أللهم ربنآ أنزل علینا مآئدة من السمآء تکون لنا عیدا لأولنا و ءاخرنا و ءایة منك و ارزقنا و انت خير الرازقين " سوره مبارکه مائده آیه 114.

عنکبوتان مگس قدید کنند // عارفان هر دمی دو عید کنند ( حضرت مولانا ).

■ سرآغاز فصل جوشش و رویش که طلیعه ی زندگی سرشار از زایش سبز را نوید می دهد و کوچه باغهای پرگل که میعادگاه عشاق خواهد بود ، بر شما مخاطبان این پایگاه میمون و خجسته باد. امید آن دارم که روز و روزگاری گل و بلبل در انتظارتان باشد. و به هرچه و هرکه مطلوبتان است زود دست یابید.

آن را که نظر در خاک است ، عیدش خاکی و آن کس که باز اشهب و براق همتش سر در افلاک دارد ، عیدش افلاکی خواهد بود. و آن فرخ رو که که سری در آسمان و پایی در زمین دارد ، هر دم دو عید را واجد خواهد بود و این همان سر بیت معروف جناب مولاناست که در صدر این نبشتار خوش درخشید.

باری از حضرت ربوبی تمنای عاشقانه داریم که مائده از آسمان بر ملت ایران فرو فرستد که سخت نیازمندش هستیم. و با فرو فرست برکات قدسیش ، هم برای اول و هم برای آخرمان عید را شاهد باشیم. خوش باشید و رستگار ، انشاءالله.

*** بمنه و کرمه عز اسمه ***

◆ مجید شجاعی ◆ زنجان ◆


برچسب ها: قرآن ، عید ,
[ بازدید : 532 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ شنبه 5 فروردين 1396 ] [ 20:51 ] [ ★★★ مجید شجاعی ★★★ ]

[ ]

◆◆◆ آداب پوشیدن لباس از منظر امام علی علیه السلام ◆◆◆


الف - حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام رهنمود داد كه زير جامه را در حال ايستاده نپوشيد كه در حال ايستاده پوشيدن ، غم و اندوه مي‌آورد . [۱] .

ب - حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود :
كه رسول خدا به من سفارش نمود ،
هرگاه خواستي پيراهن نو بپوشي اين دعا را بخوان :
اَلْحَمْدُ لِلّهِ الَّذي كَساني مِنَ اللَّباسِ ما اَتَجَمَّلُ بِهِ فِي النَّاسِ ،
اَللَّهُمَّ اجْعَلْنا ثِيابَ بَرَكَة أسْعي فيها لِمَرْضاتِكَ وَاعْمُرُ فيها مَساجِدَكَ .
یعنی : ( سپاس خداوندي را كه مرا پوشاند از لباسهائي كه با زيبائي آن ، در جامعه مردم زندگي مي‌كنم ،
خدايا اين لباس را لباس مبارك گردان كه در آن ، رضايت تو را فراهم كنم ،
و مساجد تو را آباد سازم . )
و آنگاه فرمود :
هر كس اين دعا را به هنگام پوشيدن لباس نو بخواند، آمرزيده خواهد شد . [۲] .
ج - امام علي عليه السلام فرمود :
چون لباس را از تن در مي‌آوري بگو :
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم ،
تا ديگر موجودات ناديدني ، مانند جن ، از آن لباس استفاده نكنند . [۳] .

--------------

پي نوشت ها :
[۱] حديث ۲۰ از باب سوّم، حلية المتّقين .
[۲] حلية المتّقين باب نهم .
[۳] حلية المتّقين باب نهم .

برچسب ها: آداب ، پوشیدن ، لباس , علی علیه السلام ,
[ بازدید : 739 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ جمعه 29 بهمن 1395 ] [ 23:34 ] [ ★★★ مجید شجاعی ★★★ ]

[ ]

◆◆◆ آزادی در کار از منظر امام علی علیه السلام ◆◆◆


مردم شهري خدمت امام علي عليه السلام آمدند و مدّعي شدند :

در آن شهرستان ، نهري است كه با مرور زمان پر شده و آثارش از ميان رفته و حفر مجدّد آن براي مسلمانان ضروري است .

آنگاه از آن حضرت خواستند كه به حاكم شهر بنويسد تا براي حفر نهر ، مردم را به بيگاري ( کار اجباري ) بگيرد .
حضرت اميرالمؤمنين علي عليه السلام حفر نهر را پذيرفت ولي بيگاري را قبول نكرد و به عامل خود «قرظة بن كعب» [۱] چنين نوشت :
《 امّا بعد ، عدّه اي از اشخاص كه از منطقه حكم فرمائي تو هستند نزد من آمده و گفتند :
در آنجا نهرياست كه پُرشده و كندنش براي مسلمانان بسيار سودمند است .
اگر آنرا حفر كنند و از آنجا استفاده نمايند سود كلاني خواهند برد و در اين صورت به پرداخت ماليات توانا مي‌شوند .
پس آنها را بخوان و تحقيق نما ، اگر موضوع چنان است كه گفته اند به هركس كه مايل است نهر را حفر كند ، به او اجازه تعمير و حفر آن را بده و اين را در نظر دار كه نهر از آنِ كسي است كه به ميل خود در آن كاركند ، نه كسي كه مجبور شده باشد ، و من مايل هستم كه آباد كننده قوي و آزاد باشد نه ضعيف و مجبور . والسّلام 》. [۲] .
در اين دستورالعمل بهره كشي از مردم ، و بكارگيري اجباري و وادار كردن ممنوع اعلام شد .
امام علي عليه السلام رهنمود داد كه نهر آن سامان را كساني كه قدرتمندند و توانِ كاري لازم را دارند ، تعمير و لايروبي كنند و از ره آورد كار خود نيز بهره مند باشند .
از اين دستورالعمل حضرت اميرالمؤمنين علي عليه السلام انواع پيمانكاري را مي‌شود قانوني و مجاز شمرد .

----------------

پي نوشت ها :

[۱] قرظه از ياران پيامبر خدا صلي الله عليه وآله وسلم است . اسدالغابة ج ۴ ص ۲۰۲ است .

[۲] علي عليه السلام و فرزندانش ص ۱۷۰ .

برچسب ها: آزادی در کار ، پیمانکاری در اسلام ,
[ بازدید : 664 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ چهارشنبه 27 بهمن 1395 ] [ 20:38 ] [ ★★★ مجید شجاعی ★★★ ]

[ ]

••• شمه ای ز اوصاف شاه ولایت ، مولانا علی علیه السلام •••


قد حضرت متوسط ، چشمانش کاملا مشکی و درشت بود . ابروانش کشیده و بهم پیوسته بود ، و صورتش چون قرص ماه می‌درخشید . دارای محاسنی بلند بود و جلوی سر حضرت مو نداشت . گردن ایشان مانند نقره ی سفید بود . محاسن خود را هیچ وقت خضاب نمی کرد و مشهور بود که آن بزرگوار محاسن سفید است . محکم راه می‌رفت ، بازوانش نیرومند و قوی ، ضربت شمشیرش مرگ آسا و ضربتش را نیازی به ضربه ی دوم نبود ، چون شیر بر خصم غرش می‌کرد و بر مظلوم و ضعیف نرم و متواضع بود .
رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم می‌فرمود :
هیبت اسرافیل ، رتبت میکائیل ، جلالت و عظمت جبرئیل ، سلامت آدم ، خوف و خشیت نوح ، حزن یعقوب ، حسن و جمال یوسف ، مناجات موسی ، صبر ایوب ، زهد یحیی ، ورع و پرهیزگاری عیسی ، حسب و اخلاق محمد صلی الله علیه و آله و سلم همه در امیرالمؤمنین علیه السلام جمع است . خداوند تبارک و تعالی نود صفت از صفات پیامبران را در علی علیه السلام قرار داده که در احدی از بندگانش وجود ندارد .

برچسب ها: اوصاف ، شاه ولایت ، مولانا علی علیه السلام ,
[ بازدید : 683 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ سه شنبه 21 دی 1395 ] [ 19:43 ] [ ★★★ مجید شجاعی ★★★ ]

[ ]

*** یک خاطره ، یک درس ***



آیت الله نجابت شیرازی در شرح گلشن راز می‌‌نویسد : « آقا شیخ مجتبی لنکرانی یک زمانی برای بنده نقل کرد که شیخ علی قمی با پدر من همدرس بود . آن دو از خوش‌‌‌پوش‌های حوزه نجف محسوب می‌شدند. یعنی بهترین لباس‌ها را این‌ها می‌‌پوشیدند. چون درسشان هم خیلی خوب بود ، در حوزه نجف مشارالیه بودند که درس را خوب می‌‌فهمند . به هیچ کس هم اعتنایی نمی‌‌کردند. یک روز آخوند ملا حسینقلی ـ رضوان الله تعالی علیه ـ در صحن نشسته بود . در این اثنا ، آقا شیخ علی قمی از در قبله وارد حرم می‌‌شود .

چشم مبارک آخوند ملا حسینقلی به او می‌‌افتد ، شیخ علی به سر می‌‌دود تا می‌‌آید پهلوی آقا . آخوند ملاحسینقلی یک دقیقه در گوش او صحبت می‌‌کند . چه گفت ؟ خدا می‌‌داند : دیگران هم نفهمیدند .

شیخ علی قمی عقب عقب بر می‌‌گردد می‌‌رود . با فاصله اندکی ، تمام لباس‌هایش را عوض می‌‌کند ، توی درس هم قفل می‌‌زند به دهنش ، یعنی این لذت سخن گفتن در درس از سرش پریده بود ، لذت لباس‌های پاک و پاکیزه و گران‌قیمت از سرش پریده بود ، تا آخر عمرش که او را می‌‌دیدیم ، تمام لباس‌هایش کرباس بود .

چو خورشید جهان بنمایدت چهر ،
نماند نور ناهید و مه و مهر .

[ بازدید : 1033 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ سه شنبه 14 دی 1395 ] [ 19:30 ] [ ★★★ مجید شجاعی ★★★ ]

[ ]

••• حیرت یزید از شجاعت علمدار ... •••



در نقلهای تاریخی آمده است که : پرچم حضرت عباس علیه السلام ، پرچمدار کربلا ، جزو اموال غارت شده ای بود که به شام بردند . در میان غنائم ، وقتی که یزید چشمش به آن پرچم افتاد ، عمیقا آن را نگاه کرد و در فکر فرورفت و سه بار از روی تعجب برخاست و نشست . سؤال کردند : « ای امیر ، چه شده که این گونه شگفت زده و مبهوت شده ای؟ ».
یزید در جواب گفت : این پرچم در کربلا به دست چه کسی بوده است ؟
گفتند : به دست برادر حسین علیه السلام، که نامش عباس داشت .
یزید گفت : تعجبم از شجاعت عجیب این پرچمدار است !
پرسیدند : چطور ؟!
گفت: خوب به این پرچم بنگرید ، می‌بینید که تمام قسمتهای آن - از پارچه گرفته تا چوب آن - بر اثر اصابت تیرها و سلاحهای دیگر که به آن رسیده ، آسیب دیده است ، جز دستگیره ی آن ، و این موضع - که کاملا سالم مانده - حاکی از آن است که تیرها به دست پرچمدار اصابت می‌کرده ، ولی او پرچم را رها نکرده است ، و تا آخرین توان خود، پرچم را نگهداشته است ، و تنها وقتی که آخرین رمق خویش را از دست داده ، پرچم از دستش افتاده « یا با دست او با هم افتاده » است ، و لذا دستگیره ی پرچم اینگونه سالم مانده است !

* پس همه باهم از سویدای دل ندا بر می آوریم که : ای به فدای غیرتت ، جمله تمام انس و جان ...

برچسب ها: علمدار ,
[ بازدید : 566 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ دوشنبه 6 دی 1395 ] [ 18:23 ] [ ★★★ مجید شجاعی ★★★ ]

[ ]

الماس سیاه


شیر حمام چکه می کند و قطرات آب سرود مرگ او را دم گرفته اند . درها را بسته ، شمع و عودی روشن کرده ، روی زمین نشسته و با دقت و تمرکز متوجه قطره ای است که کم کم د دهانه ی شیر جمع می شود و می افتد . درست مثل یک تولد ! مثل یک نوع آفرینش ! مثل شکل گرفتن خودش !
قطره ی آب ، اول کم و کوچک است ، اما نمی افتد . باید هم نیفتد ! تا وقتش نرسیده نباید سقوطی در کار باشد . سیب کال هیچوقت باعث رسیدن مغز نیوتن نمی شود ! فکر کرد خود او هم اول ذره ای کوچک و ریز بوده و بتدریج فربه و بزرگ شده است . فکر کرد حالا رسیده و وقت افتادنش نیز فرا رسیده ! اما سقوط یا رسیده شدن ؟! رسیدن ؟! کدام بهتر است ؟!
به علت اینکه سقوط و افتادن همیشه از بالا به پایین است ، آنرانپسندید و از فکرش بیرون راند . بهترین تعبیر برای حال و وضع خودش را کلمه ی 《 رسیدن 》 تشخیص داد . فکر کرد ، درست مثل سیبی است که رسیده شده و باید از درخت جدا شود . اما نیفتد ، بلکه برسد . به پایین و پست نیفتد ، به بالا و اوج بپرد .
با خودش واگویه کرد : 《 شاید در آینده ای نه چندان دور ، نیوتنی دوباره او را کشف کند ، اما نه کشف جاذبه ، که کشف رسیدنش را ! 》 .
قطرات آب درست و جمع گشته و ناگهان از دهانه ی شیر کنده می شدند و در یک چشم بهم زدن به زمین فرود می آمدند . او همچنان مشغول واگویه است . در تفکرات خود غوطه می خورد . در حالت تنگ و تاریک و سخت افکارش چینهای پیشانیش بیشتر و عمیقتر می شود . اما با رسیدن به حل مشکل یا جاهای خوب اندیش ، چهره اش باز می شود و بشاشتی پیدا می کند . احساس می کند مانند یک تکه کش در حال قبض و بسط است و باز و بسته می شود .
گاه قبضی مقدمه ی بروز بسطی است و برعکس گاهی هم این بسط است که بدنبال خود قبض را می آورد . هیچکدام او را نه رها می کنند و نه با او می مانند . ایندو با اینکه دشمن یکدیگرند ، قرین هم نیز هستند .
خاطرات تلخ او را در خود فشار می دهند . برایش مسئله و مشكل میشوند . حالش گرفته می شود . اما این حالت دائمى و پایا نیست . او با فکر سیال و شناوری که دارد ، زود حلش می کند . بسط که می آید ، شکفتگی و شادی در دلش می ریزد . لبریز از نشاط می شود . در پوست خودش جا نمی شود ! اما این نیز دمی بیش دوام نمی آورد .
باز این فکر هرجایی و هر زمانی ! امانش را می برد !! خالی از فکر هم که نمی تواند بود ...
اوائل وقتی که می خوابید ، هر چند کوتاه و کم ، اما از این بابت مشکلی نداشت . الان و اینک خوابی که ندارد هیچ ، همان چند لحظه هم که تلپ می افتد ، پر از کابوس و اوهام است .
صدای چک چک آب ، مرتب و منظم ساعت خودساخته ی او شده اند ! هر ثانیه ، یک قطره !... فکر کرد ، درست است که به قطره ها تمرکز کرده و در زمانی که خود ساخته ، غرق شده ، اما خارج از زمان و مکان می اندیشد ! او نیز مثل قطره ها بود ! احساس می کرد با آنها یکنوع پیوند و خویشی دارد . بلکه بهتر از آن یک الفت و یگانگی دیرینه ! آیا قطره ها پدر و مادری داشتند ؟! او که داشت ...
درست سی سال پیش در زمستانی پر برف و سرد ، یک دختر و پسر جوان باهم آشنا می شوند . تلاقی دو نگاه ، طپش ناگهانی دو قلب ، شرم و خجالت و سرخی ، قرارها و وعده ها ، نامزدی و انتظار ، پایان درس پسر ، جشن عروسی و وصل ، معلمی پدر ، تولد پسر !
پدرش معلم بود . اما از آن معلم هایی که نان را هیچوقت به نرخ روزش نخورده بود . او درس دادن را یک شغل نمی دانست ، اعتقاد به همسان سازی داشت ! می خواست بچه هایی از نوع و سایز خودش تربیت کند . نه اینکه خود را آخرین شماره و رده بداند . می خواست تا این حد تلاش خود را کرده باشد . بقیه اش را خدا و خودشان بهتر می دانند ...
پدرش درس می گفت و می گفت . به درس و مدرسه ی او هم می رسید . برایش کتابهایی می آورد که اوائل نمی فهمید و زیاد نمی خواند ، اما وقتی فهمید ، هم زیاد خواند و هم خودش دنبالشان رفت . با خواندن هر کتاب و حل و هضم آن ، از شادی پر در می آورد ، ولی همان برایش مشکل ساز می شد . الان فکر می کرد کاش زیاد نمی خواند . کاش امل و ری سواد باقی می ماند و نمی دانست در جهان و مافیها چه خبر است . فکر کرد چه خوب بود مثل چوپانی زندگی می کرد که همه ی فکر و ذکرش گله ی گوسفندان و پهنه ی دشت و نان و سفره اش بود ! نیمروز فارغ و آسوده گله را در سایه سار درختان می خواباند و نی می زد و آب سرد از چشمه می خورد و ماست و پنیری . به وقت خود ، ازدواج هم می کرد و بچه های قد و نیمقد و همسری مهربان ...
دیگر از خدا چه می خواست ؟ زندگی از این شیرینتر ؟ غنیمتی می شد اگر آنگونه می شد !
خودش را غرق بافته و یافته کرده بود . و این یافته ها و بافته ها روحش را شخم زده و تخم بیهودگی و هیچ انگاری در آن کاشته بودند !!! شخم و تخم ! هه ، چه جناسی !!!
باز برای چند لحظه چهره اش باز شده بود ، نگاهی به شمع انداخت که در میانه ی عمرش در حال سوز و گداز بود و می گریست . تا پایان گریه ی شمع که آغاز مرگ و رسیدنش ! بود ، دقایقی هست ...
تیغ ریش تراشی کنار دستش بود . برداشت و آن را از کاغذش در آورد و کنار شمع قرار داد . سیر افکار او را دوباره به خاطرات تولد کشاند . وقتی به دنیا آمد ، یکی یکدانه ی پدر و مادر بود . عزیز دردانه ای بود که همه او را می بوسیدند و بالای چشمشان می گذاشتند . تک و تنها بود و همینطور هم باقی ماند . پدر و مادرش هرچه به این در و آن در زده بودند که برایش برادر یا خواهری پیدا کنند ، موفق نشده بودند . به همین خاطر او را عصاره ی وجود خویش می دانستند و هرچه می خواست ، هماندم آماده بود .
خدای کوچک خانواده بود و در حد پرستش دوستش داشتند . اسمش را در بهترین مدرسه ی شهر نوشته بودند . پدرش با اینکه در مدرسه ی نزدیک خانه شان درس می داد ، او را نیز می برد و می آورد . به همکاران خود هم سپرده بود که مواظب درس و تربیت عزیز دردانه باشند .
سالها و سالها گذشت و او خواند و خواند . دیپلمش را تازه گرفته بود که دو چشم سیاه نیز او را گرفتند و اسیر کردند ! او مدرک دوازده سال سعی و تلاش را گرفته بود و دو چشم سیاه هم در یک لحظه او را ! چه راحت و آسان اسیر شده بود !
در یک عصر پاییزی که کتاب بدست در پارک قدم می زد ، ناگهان دختر جوانی جلویش را گرفته بود . او رویش را بسته بود و تنها دو چشم سیاه و ابروهای شمشیری و کمانیش دیده می شدند . هفده ساله بنظر می رسید . دختر گریان و نالان از او تقاضای کمک کرده بود . می گفت که پدرش خیلی بیمار است و احتیاج به مقداری پول دارد . ناله می کرد و می گفت : 《 پدرم دارد از دست می رود 》 . دختر چشم در چشم او آنقدر گریه کرده بود که دلش به رحم آمده و او را به خانه آورده بود . پدر و مادرش با تحسین بسیار او را بوسیده و مقدار زیادی پول به دختر داده بودند ...
دختر که رفته بود ، ناله و زاری مادر گوش فلک را کر کرده بود . چرا که دختر کولی طلا و جواهرات مادر را دزدیده و رفته بود . هر سه شتابان و هراسان کوچه ها و خیابانها را گشتند ، اما اثری از آثار کولی نیافتند . قطره ای در کویر و سوزنی در انبار کاه !
پدر و مادر در جستجوی طلا و جواهرات خود بودند و او در جستجوی دو الماس سیاه ! پیدا نشد که نشد . و او در حسرت نگاهی دوباره پوسید و پوکید . دیگر مثل آن چشمها را نه دید و نه شنید ! مریض شد و افتاد . کمی بهتر شد و به گشت و گذارهای شبانه و شعر و ترانه روی آورد . پدر و مادر نگران ، چاره را در ازدواج او یافتند . او را با چند دختر روبرو و آشنا کردند ، اما او مدام قصه ی آن دو چشمی که همه چیز او را دزدیده بودند ، را می گفت !
چند سال گذشته بود . بیماری روحیش ، پدر و مادر را نیز افسرده و دلمرده کرد . تا اینکه آن دو بیچاره ، آن پدر و مادر مهربان و آرزو به دل ، در یک تصادف رانندگی پرکشیدند و او را جا گذاشتند . تنها و تنهاتر شده بود . به توصیه چند تن از دوستان به عرفان و سلوک روی آورد . سه تاری خرید و زخمه بر آن زد . به نماز ایستاد و روزه گرفت . کم حرف زد و بیشتر اندوخت . تک و تنها در آن خانه به راز و نیاز نشست . اما کو علاج ؟! این ها همه مسکنی بود که تنها اندکی از درد بزرگ او را آرام می کرد . او دنبال چاره و درمان کلی بود . یک ابر دارو ، ابر درمان ، که کاملا دردش را درمان کند . دوا کند . شفایش دهد و راحتش کند .مدتی هم دنبال عرفان غرب رفت . اما چیزی که بدست نیاورد هیچ ، حالات اولیه را نیز از دست داد . حالا شبهایش پر از کابوس بود . پر از اشباح و اوهام .
در مدت اشتغال به نماز و روزه و ذکر و سجاده ، گاهی شبها خواب آن چشمها را می دید . و این برایش لذت بخش و امیدآفرین بود . اما حالا مارهایی را میدید که می گفتند کجایت را نیش بزنیم ؟!
شیر حمام چکه می کند و قطرات آب سرود مرگ او را دم گرفته اند . ته مانده ی شعله ی شمع ، در دریای اشکش غرق شده و ناگهان همه جا تاریک می شود . در فضایی رعب آور که بوی نا و مرگ می دهد ، دستش در جستجوی تیغ است . کنار شمع پیدایش می کند ، اما به کاشی کف حمام چسبیده است . نمی تواند جدایش بکند . کلنجار می رود . تیغ انگشتش را می برد . ولی بالاخره موفق می شود . برش می دارد و به رگهای دست چپش نزدیک می کند . چشمهایش را می بندد و تیغ را عمود بر روی رگهای دست می گذارد . حالا باید در یک آن با تصمیمی شجاعانه و مردانه رگها را ببرد . لبهایش به آرامی می جنبد . می خواهد بسوی پدر و مادرش برود . می خواهد آنجا در کنارشان باشد . بدردشان بخورد ...
قطره اشکی گرم به گونه اش می غلتد . مغز فرمانش را می دهد . عضلات دست راست به حرکت در می آیند و انگشتان تیغ را می فشارند که فشار دهند و ...
صدای زنگ ممتد و کشدار در به گوش می رسد . تکان می خورد . با تعجب گرهی بر ابرو می اندازد و لب پایینش را گاز می گیرد . او منتظر کسی نبود ! اصلا این وقت شب که نزدیکی های صبح است ، چه کسی ممکن است پشت در باشد ؟! فکر کرد کار خودش را بکند . اما حس کنجکاوی و دانستن اینکه چه کسی اینوقت شب ، اینطور با عجله و شتاب زنگ می زند ، او را متوقف کرد . به خودش خندید ! با خود قرار گذاشت که بعد از اینکه مزاحم را رد کرد ، بیاید و کار را تمام بکند . آهی کشید و تیغ را کناری گذاشت . از حمام بیرون آمد . صدای زنگ همچنان در خانه می پیچید . به قدمهایش سرعت داد و آیفون را برداشت . صدای دختری بود . آشنا و نا آشنا ! تعجب کرد و انگشت بدهان گوشی را گذاشت و دکمه را فشار داد . چند دقیقه گذشت و کسی وارد خانه نشد !
با تعجبی که دائم در حال فزونی بود ، بسوی در رفت . کلید چراغ را زد و در را باز کرد .
جلوی در ، دختر کولی با چند بسته اسکناس در دست ، چشم در چشمهایش داشت ...

● والسلام - ساعت 4:30 صبح مورخه ی 1381/2/14 - زنجان - محله ی حق وردی .
• مجید شجاعی .

برچسب ها: الماس سیاه ، داستان کوتاه ,
[ بازدید : 672 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ شنبه 27 آذر 1395 ] [ 22:06 ] [ ★★★ مجید شجاعی ★★★ ]

[ ]

غزلی تقدیم به تکسوار جاده ی عشق ...


ای امام نازنین ای مهدی صاحب زمان
در فرج تعجیل کن کامد به لب جان جهان
سوسن و سنبل دگر افسرده است و برگ ریز
شد کمانی از غمت بالای آن سرو روان
بلبلی کز فیض تو آموخت روزی او سخن
نک به کنجی بی بیان آهش رود تا آسمان !
مثل زر شد روی بستان و گلستان جهان
رنگ دستار تو گیرد گر بیایی بی گمان !
گر بیایی قامتت برپا کند یوم الجزاء
هم به قد قامت بماند چون مؤذن در اذان
دلبران بازارشان از دیدنت گردد کساد
چون ز تو آموخت باید دلبری ای جان جان
آنکه دم زد از مدینه ی فاضله اما نشد
گو بیا جنت نگر اندر زمین ، آخر زمان
حلقه زن بر گرد تو فرزانگان رخ در رخت
بنگر اینک دور عشق و عاشقی در انس و جان
ریزد از لبهای دردانه ی نبی در و گهر
میدرانند از لقائت جیب خود دردی کشان
نقطه ی پایان ندارد زانکه رسم عاشقی
می کنم خال لبت را اختتام داستان .

● سروده شد در ظهر روز جمعه ، در مدرسه دارالشفاء قم . در مورخه ی 14 مهرماه سال 1385 هجری شمسی ، مصادف با 12 رمضان المبارک سال 1427 هجری قمری .

• تقدیم به همه ی دوستان گلم : مجید شجاعی •

برچسب ها: غزل ، تکسوار جاده عشق ، صاحب زمان ,
[ بازدید : 600 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ جمعه 26 آذر 1395 ] [ 21:41 ] [ ★★★ مجید شجاعی ★★★ ]

[ ]

ساخت وبلاگ تالار اسپیس فریم اجاره اسپیس خرید آنتی ویروس نمای چوبی ترموود فنلاندی روف گاردن باغ تالار عروسی فلاورباکس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]